۱۲/۰۶/۱۳۸۶

- با همان نگاه، با همان لبخند

صدای زنگ ساعت است. مدت هاست که به صدای زنگ این ساعت که یادگار پدر بزرگ مرحومم است عادت کرده ام و هیچ صدای دیگری صبح بیدارم نمی کند. حتی پس از ازدواجمان. ساعت را خاموش نمی کنم. آنقدر زنگ می زند تا خودش خاموش می شود. اینطوری بهتر است چون لااقل خانه ساکت نمی ماند. باز هم او آنجا نشسته و به من خیره شده. با همان نگاه، با همان لبخند. از اتاق خواب که خارج می شوم قفسه سینه ام کمی درد می گیرد چون پس از آن حادثه و داغان شدن ماشینم، مجبور شدم دیروز به تنهایی بروم ماشین او را از تعمیرگاه بیاورم. آشپزخانه پر شده از ظروف کثیف؛ در یخچال هم چیز بدرد بخوری پیدا نمی شود. چند تکه نان، یک تکه پنیر خشک شده و چند ساندویچ نیمه خورده. یکی از آن ها را همراه با بطری که از نصف کمتر است بر می دارم. روی مبلی می نشینم که درست روبرویش باشم. باز هم به من خیره شده. با همان نگاه، با همان لبخند. دیگر نمی تواند دروغ بگوید. زندگی اش دروغ بود کثافت. آن روز هم از ترس سرعت زیاد داشت می لرزید ولی حاضر نبود راستش را بگوید. بارها به او گفته بودم دیر نیاید. دیر می آمد. وقتی می پرسیدم کجا بودی جوابی نمی داد. اگر ماشینش در آن محله خراب نمی شد هرگز نمی فهمیدم که به آنجا می رفته. باید می گفت آنجا چکار داشته است. می دانم می خواهد همه چیز را گردن من بیاندازد و مرا مقصر بداند. از همان روزهای اول هم همینطور بود. همیشه من مقصر بودم ولی نه در مرگش. بارها به او گفته ام من بیگناهم. نمی دانم. شاید گناهکارم. تقصیر خودش هم بود...
اهمیتی نمی دهد. حرفی نمی زند. مرا نگاه می کند. با همان نگاه، با همان لبخند.گاهی در نگاه آدم ها چیزیست که مغزت را به بازی می گیرد. حتی داستان ذهنی ات را مسخره می کند. ولی من از داستانم مطمئنم. می دانم چرا به آنجا رفته بود. می دانم که داستان آن روز را باور نمی کند. باید به او ثابت کنم. این بار با ماشین خودش. بطری را تا آخر سر می کشم. سوییچ را بر می دارم. از خانه خارج می شوم. به سمت ماشین می روم. می خواهم به جایی بروم که آخرین بار باهم بودیم. باید به او ثابت کنم که من بی گناهم. داخل ماشین که می نشینم، او را می بینم. کنارم نشسته. با همان نگاه. با همان لبخند.

۱۱/۱۹/۱۳۸۶

- خواب

خواب زاده می شود ...
یاد زنده می شود ...
عقل زدوده می شود ...
اشک صدا می شود ...

از دست تو ای دیوانه
دوباره بی هوش می...

- نگاه

استفراغ می کنم
روی واژه های فرسوده
نگاه پیر مرده ام را.

۱۱/۱۲/۱۳۸۶

- دیگر کافی است

فکر، فکر، فکر، فکر ...
واژه، واژه، واژه، واژه ...
تا کی؟
دیگر کافی است ...
تا کی تلاش می کنم معانی را در واژه ها زندانی کنم ؟
کافی است دیگر
دیگر کافی است ...