و هر روز حالم بدتر و بدتر شد آقای دکتر. وقتی کسی صدایم می کند تپش قلب پیدا می کنم. اصلا من با صدا مشکل دارم. صداها را خوب می شنوم ولی نمی توانم آن ها را به خاطر بیاورم. راستش حافظه شنیداریم ضعیف است. هرگز نتوانستم از صدا ها تصویر بسازم. گاهی سعی کردم برای صداهایی که می شنوم نمودارهایی رسم کنم. اما انصاف دهید که حفظ کردن یک سری خطوط پشت سر هم کار ساده ای نیست. البته حافظه دیداری خوبی دارم. از همان اوان کودکی هم قبل از امتحانات، فقط به صفحات کتاب نگاه می کردم. کافی بود نگاهی به متون داخل کتاب کنم تا حتی محل قرار گیری ویرگول ها را نیز در تصویری که از کل صفحه کتاب در ذهنم نقش می بست بخاطر بیاورم. فکرش را بکنید. چگونه ممکن است جزئیات صورت او را فراموش کنم. با آن چشم هایی که سیاهی و سفیدی آنها مرا به دنیای تشدید می برد. نمی توانستم خاکستری دوستش داشته باشم. مطلق است. احساسم را می گویم. چشمانی که زیر آن ابروهای زیبا نقش بازی می کردند مرا حالی به حالی می کرد. گویی ابروهایش سوار بر آن گوی های خیالی، فرمان احساسات من بودند. بالا و پایین شدنشان پلکانی بود از فرش تا عرش. دیوانه آن نقش ها بودم. نمی توانم آن نقوش صورتی رنگ که روی مرواریدها را پوشانده بود توصیف کنم. وقتی مرا صدا می کرد تپش قلب پیدا می کردم. دلم می لرزید. لبانم خشک می شد. داخل مترو که می نشستیم ساعت ها و ساعت ها او را نگاه می کردم. خیره گون. منتظر بودم مرا صدا کند. خیلی تلاش کردم لحن صدایش را حفظ کنم اما نشد. آنقدر منتظر صدایش ماندم که رفت! نمی دانم چرا رفت. شاید به خاطر این چند تار مو بود. شاید چون ترسیده بودم. همیشه ترس داشتم. وقتی کسی را می دیدم که کچل است ترس تمام وجودم را فرا می گرفت. آخرش هم روزی چشم باز کردم و دیدم من نیز کچل شده ام. نگاه کنید. این بالا چند تار مو بیشتر نمانده. می بینید؟ کاش صدایش در خاطرم می ماند.
خوب معلوم است که چرا مشکل پیدا کردم. از وقتی که او رفته هر کس صدایم می کند تپش قلب پیدا می کنم. هر روز حالم بدتر و بدتر شد آقای دکتر. وقتی کسی صدایم می کند...
خوب معلوم است که چرا مشکل پیدا کردم. از وقتی که او رفته هر کس صدایم می کند تپش قلب پیدا می کنم. هر روز حالم بدتر و بدتر شد آقای دکتر. وقتی کسی صدایم می کند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر