۸/۱۰/۱۳۸۶

- سایه

و ناگهان یک روشنایی خیره کننده دیدم. چشمانم را بستم. فضا بوی دود و بنزین می داد. خود را در آغوشش دیدم. دستانش دور کمرم حلقه شده بود. ناخوداگاه دستانم به دور بدنش پیچیدم. ناگهان مرا رها کرد و دستم را گرفت و گفت: « بیا بابا. بیا بریم نشانت دهم ». از بودنش اصلا تعجب نکرده بودم. گویی سال ها بود او را می شناختم. آن چشمان درشت طلایی با آن گونه های برامده و زیبا و لبخند همیشگی اش، آنقدر برایم آشنا بود که عاشقش نشدم. عاشقش بودم. نمی دانم از کی؟ ولی در آن لحظات به این چیز ها فکر نمی کردم. مرا به دنبال خود می کشید. هنوز هم صدای خنده اش گاه به گاه در ذهنم می پیچد. در پاهایم حسی نداشتم. گویی پاهایم روی زمین کشیده می شد. بیابان برهوت بود و من سرگرم تماشای زلف هایش بودم که در باد گرم بیابانی می رقصیدند. ناگاه خود را کنار سازه ی گِلی عظیمی دیدم که به سختی می شد به بالای آن نگریست. در دیوارهای آن نشانی از چهارچوب درب یا پنجره دیده نمی شد. در عوض پله کان های چوبی که از دیوار بیرون زده بودند و تا پشت بام ادامه داشتند دور تا دور سازه مکعبی شکل را پوشانده بود. نگاهی به من انداخت. با همان لبخند همیشگی اش. خود را در انتهای پله ها دیدم. آیا همه ی آنها را طی کرده بودیم؟ شگفتی در سراسر ذهنم پیچید. زمان ها برایم تکه تکه شده بودند. همچون فلش بکی، از اپیزودی به اپیزود دیگر فرار می کردیم.
آن بالا خیلی شلوغ بود. فضا بوی دود و بنزین می داد. میز هایی که روی همه شان علم ریخته بودند همه جا دیده می شد. مردان و زنانی که لباسی مانند لباس دکتر های بیمارستان در تن داشتند دور میزها حلقه زده بودند و به وسایلی که شبیه به ابزارهای آزمایشی فیزیک بودند و از گل و لای ساخته و پرداخته شده بودند، خیرگون می نگریستند. یکی از آنها به سمت ما آمد. در دستانش سطل رنگ و قلم مو بود. به پشت سر ما خزید و با آن قلم مویش شروع کرد به کشیدن سایه ی من روی زمین. در آن لحظه بود که ترس در چشمانش موج زد. آفتاب را می دیدیم. اما سایه ای از من روی زمین وجود نداشت و آن مرد داشت سایه ی مرا روی زمین نقاشی می کرد. دستم را رها کرد. به این سو و آن سو می دوید. گویی از من ترسیده بود. خشکم زده بود. نمی توانستم حرکت کنم. می ترسیدم سایه ام با من نیاید. سایه ای قلابی برای خود درست کرده بودم. مانده بودم بدون سایه. داشت به سمت لبه ی پشت بام می دوید. از سایه ام جدا شدم و به سمتش دویدم. صدایش کردم. در حالی که داشت می دوید سرش را به سمت من برگرداند. می خواستم بگویم که ...
سقوط کرد. او را در میان آسمان و زمین در حالی که مرا می نگریست دیدم. طاقتم طاق شده بود. پریدم. چیزی برای از دست دادن برایم نمانده بود. باید به او می رسیدم. باید او را در آغوشم می فشردم. باور کردنی نبود. به سادگی ی یک سایه او را از دست داده بودم. چیزی مرا جذب می کرد. نمی دانم به سمت پایین بود یا بالا. در آن لحظات مبدا مختصاتی نداشتم. معلق بودم. حتی در افکارم. فقط حس می کردم که از او دور می شوم. چشمانم را بستم. به پشت، روی سطح سردی پهن شده بودم و حرارت زیادی را در جلوی خود حس می کردم. در پهلویم سوزش خاصی را از درون حس می کردم. یادم آمد که پهلویم سوراخ شد و روی زمین افتادم. اما بعد نمی دانم چه شد. یادم نمی آید. چشمانم را باز کردم. لحظه ای فکر کردم که در فلز فرو رفته ام. فلزی خاکی رنگ درست در جلوی چشمانم قرار داشت. قسمت هایی از آن زنگ زده بودند. خود را زیر چند تن فلز یافتم. یک اتومبیل ارتشی بود. نمی دانم کی با من تصادف کرده بود. راننده اش را خودم با تیر زده بودم. هنگامی که داشت به سمت سنگر ما شلیک می کرد. بوی بنزین را می شنیدم. داشت روی ساق پای چپم می ریخت. تنها جرقه ای کافی بود و با گلوله ای مهیا شد.

هیچ نظری موجود نیست: