و همان کنار درب واگن ایستادم. جای بهتری برای ویلچر پیدا نمی شد. انتهای واگن در نزدیکی من چهار دختر نشسته بودند و با نیش باز بلند بلند حرف می زدند و می خندیدند. سنشان زیاد نبود. ظاهرا دبیرستانی بودند. برای لحظه ای دلم به حال کشورم که برایش زحمت ها کشیده بودم سوخت. دعا دعا می کردم که یک جایی پلیس گشت ارشاد آنها را بگیرد و ادبشان کند. با خودم کلنجار می رفتم که کمتر نگاهشان کنم.
در باز شد و داخل ایستگاه دروازه دولت خزیدم. آسانسور را پیدا نکردم. برای لحظه ای نگران شدم. ویلچر را به سمت جمعیتی که به پله ها هجوم می آوردند چرخاندم. کسی حتی نگاهم نکرد. همه به سمت پله ها می دویدند و هیچ توجه ای به من نداشتند. به یکی از برادران که ظاهرا همکیش من بود خیره ماندم تا نگاهم به نگاهش بیافتد ما حتی نگاهم نکرد. احساس کثیفی مرا فرا گرفته بود. نگران خالی شدن ایستگاه بودم که چشمانم به چهار دختری افتاد که همیشه نیششان باز بود. مرا دیدند. به هم اشاره ای کردند و به سمت من آمدند. با همان لبخندشان سلام کردند. به سختی سعی داشتم پاسخ بدهم که همه کیف و کوله های رنگارنگشان را روی زانوهایم گذاشتند و دور ویلچر حلقه زدند. کوله ها سنگین نبودند. مطمئن بودم کتاب داخلشان نبود ولی بوی خوبی داشتند. به خصوص آنکه روی همه بود و نزدیک بینی ام قرار داشت. تکان های ویلچر شروع شد و من از جایی که بودم فاصله گرفتم. برای لحظه ای گمان کردم تعادلم را روی ویلچر از دست داده ام. دست چپم را دور کوله ها حلقه زدم و سعی کردم دست راستم را به ویلچر بند کنم که مچ دخترک زیر دستم آمد و آن را محکم چسبیدم. ناگهان گرمای دست او مثل غسل ارتماسی توی خوض آب سرد، همه افکارم را شست و با خود برد. بیش از بیست سال بود که دست گرم لطیفی را نگرفته بودم. چشمانم بسته شد. خاطراتم از جلوی چشمانم می گذشتند.
می گفتند اسمش امیر است. دو سال پیش هنگام تمیز کردن اسلحه اش زده بود همه چیزش را پرانده بود. دیگر حتی برای بازگشت به خانه امیدی نداشت چه برسد به اینکه شب را با زنش صبح کند. نمی دانم بچه داشت یا نه؟ حدس می زدم که آخرین آرزویش شهادت است. ماشین ما یک وانت نیسان درب و داغان بود و ما عقب آن نشسته بودیم. وانت تکان های شدیدی می خورد و من که حالت تهوع داشتم، سرم را پایین گرفته بودم و به پوتین هایم خیره شده بودم. ناگهان صدای مهیبی شنیدم و بعد سکوت دشت را خورد. سر امیر روبرویم افتاده بود. چشمانش باز مانده بود و به من خیره شده بود. من در پاهایم هیچ حسی نداشتم. سعی کردم پاهایم را تکان بدهم اما نتوانستم. خوابم برد. چند باری بیدار شدم. توی بیمارستان بودم و شنیدم که ماشینمان رفته روی مین. گیج بودم. هر دو پایم را نداشتم. فرشته گریه می کرد. خوابم برد. وقتی بیدار شدم فرشته را دیدم. چند نفر دیگر هم آمده بودند و دور تختم جمع شده بودند. بالاخره کاغذهایی را که خواسته بودم پیش رویم گذاشتند. چشمانش همه اشک بود. نمی دانم او هم دلش بود یا نه، اما این خواسته من هم بود. مدت زیادی نبود که باهم ازدواج کرده بودیم. برای آخرین بار مچ دستش را گرفتم و چشمانم را بستم.
دیگر تکان نمی خوردم. جایی که هوای آزاد به صورتم می خورد ساکن شده بودم. دست لطیفی آرام انگشتان مرا باز کرد و روی زانوهایم احساس سبکی کردم. کمی صبر کردم و چشمانم را باز کردم. روبروی ورودی ایستگاه دروازه دولت بودم. کسی دور و برم نبود. فرشته های کوچولوی زیبا رفته بودند. عرق دست فرشته کوچولو را که به دستم مالیده بود بوییدم. فقط بوی کیفش را نمی داد. بوی خاصی بود. بوی خوبی بود. آن بو را دوست داشتم. دستم را به پیراهنم مالیدم. یادم آمد. بوی فرشته بود. پیراهنم بوی فرشته را می داد.
در باز شد و داخل ایستگاه دروازه دولت خزیدم. آسانسور را پیدا نکردم. برای لحظه ای نگران شدم. ویلچر را به سمت جمعیتی که به پله ها هجوم می آوردند چرخاندم. کسی حتی نگاهم نکرد. همه به سمت پله ها می دویدند و هیچ توجه ای به من نداشتند. به یکی از برادران که ظاهرا همکیش من بود خیره ماندم تا نگاهم به نگاهش بیافتد ما حتی نگاهم نکرد. احساس کثیفی مرا فرا گرفته بود. نگران خالی شدن ایستگاه بودم که چشمانم به چهار دختری افتاد که همیشه نیششان باز بود. مرا دیدند. به هم اشاره ای کردند و به سمت من آمدند. با همان لبخندشان سلام کردند. به سختی سعی داشتم پاسخ بدهم که همه کیف و کوله های رنگارنگشان را روی زانوهایم گذاشتند و دور ویلچر حلقه زدند. کوله ها سنگین نبودند. مطمئن بودم کتاب داخلشان نبود ولی بوی خوبی داشتند. به خصوص آنکه روی همه بود و نزدیک بینی ام قرار داشت. تکان های ویلچر شروع شد و من از جایی که بودم فاصله گرفتم. برای لحظه ای گمان کردم تعادلم را روی ویلچر از دست داده ام. دست چپم را دور کوله ها حلقه زدم و سعی کردم دست راستم را به ویلچر بند کنم که مچ دخترک زیر دستم آمد و آن را محکم چسبیدم. ناگهان گرمای دست او مثل غسل ارتماسی توی خوض آب سرد، همه افکارم را شست و با خود برد. بیش از بیست سال بود که دست گرم لطیفی را نگرفته بودم. چشمانم بسته شد. خاطراتم از جلوی چشمانم می گذشتند.
می گفتند اسمش امیر است. دو سال پیش هنگام تمیز کردن اسلحه اش زده بود همه چیزش را پرانده بود. دیگر حتی برای بازگشت به خانه امیدی نداشت چه برسد به اینکه شب را با زنش صبح کند. نمی دانم بچه داشت یا نه؟ حدس می زدم که آخرین آرزویش شهادت است. ماشین ما یک وانت نیسان درب و داغان بود و ما عقب آن نشسته بودیم. وانت تکان های شدیدی می خورد و من که حالت تهوع داشتم، سرم را پایین گرفته بودم و به پوتین هایم خیره شده بودم. ناگهان صدای مهیبی شنیدم و بعد سکوت دشت را خورد. سر امیر روبرویم افتاده بود. چشمانش باز مانده بود و به من خیره شده بود. من در پاهایم هیچ حسی نداشتم. سعی کردم پاهایم را تکان بدهم اما نتوانستم. خوابم برد. چند باری بیدار شدم. توی بیمارستان بودم و شنیدم که ماشینمان رفته روی مین. گیج بودم. هر دو پایم را نداشتم. فرشته گریه می کرد. خوابم برد. وقتی بیدار شدم فرشته را دیدم. چند نفر دیگر هم آمده بودند و دور تختم جمع شده بودند. بالاخره کاغذهایی را که خواسته بودم پیش رویم گذاشتند. چشمانش همه اشک بود. نمی دانم او هم دلش بود یا نه، اما این خواسته من هم بود. مدت زیادی نبود که باهم ازدواج کرده بودیم. برای آخرین بار مچ دستش را گرفتم و چشمانم را بستم.
دیگر تکان نمی خوردم. جایی که هوای آزاد به صورتم می خورد ساکن شده بودم. دست لطیفی آرام انگشتان مرا باز کرد و روی زانوهایم احساس سبکی کردم. کمی صبر کردم و چشمانم را باز کردم. روبروی ورودی ایستگاه دروازه دولت بودم. کسی دور و برم نبود. فرشته های کوچولوی زیبا رفته بودند. عرق دست فرشته کوچولو را که به دستم مالیده بود بوییدم. فقط بوی کیفش را نمی داد. بوی خاصی بود. بوی خوبی بود. آن بو را دوست داشتم. دستم را به پیراهنم مالیدم. یادم آمد. بوی فرشته بود. پیراهنم بوی فرشته را می داد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر