۷/۰۱/۱۳۸۶

- لکه

داشت بالا می­رفت.
خسته بود اما...
در وجودش امید در جریان بود!
نفس زنان ادامه می­داد ...
ولی صدای نفس­هاشو کسی نمی­شنید!
داشت از آخرین پله با زحمت بالا می­رفت.
آه خدای من، چه تلاشی!!!
آره...
اون بالاخره موفق شد بود.
اون یه پله ی دیگه هم بالا رفته بود.
یه پله ی دیگه ...!!
مورچه جوان داشت به آرزوی خود می­رسید...
هزار آرزوی نگفته ... احساس­های نهفته .... استعدادهای نشکفته ...
یه پله ی دیگه ...
ناگهان مورچه هیچ احساس کرد.
لکه ی سیاهی شد برروی سنگ فرش راه پله.
...
پیر مرد استاد، داشت به پایین پله ها می­رسید.

هیچ نظری موجود نیست: