داشت بالا میرفت.
خسته بود اما...
در وجودش امید در جریان بود!
نفس زنان ادامه میداد ...
ولی صدای نفسهاشو کسی نمیشنید!
داشت از آخرین پله با زحمت بالا میرفت.
آه خدای من، چه تلاشی!!!
آره...
اون بالاخره موفق شد بود.
اون یه پله ی دیگه هم بالا رفته بود.
یه پله ی دیگه ...!!
مورچه جوان داشت به آرزوی خود میرسید...
هزار آرزوی نگفته ... احساسهای نهفته .... استعدادهای نشکفته ...
یه پله ی دیگه ...
ناگهان مورچه هیچ احساس کرد.
لکه ی سیاهی شد برروی سنگ فرش راه پله.
خسته بود اما...
در وجودش امید در جریان بود!
نفس زنان ادامه میداد ...
ولی صدای نفسهاشو کسی نمیشنید!
داشت از آخرین پله با زحمت بالا میرفت.
آه خدای من، چه تلاشی!!!
آره...
اون بالاخره موفق شد بود.
اون یه پله ی دیگه هم بالا رفته بود.
یه پله ی دیگه ...!!
مورچه جوان داشت به آرزوی خود میرسید...
هزار آرزوی نگفته ... احساسهای نهفته .... استعدادهای نشکفته ...
یه پله ی دیگه ...
ناگهان مورچه هیچ احساس کرد.
لکه ی سیاهی شد برروی سنگ فرش راه پله.
...
پیر مرد استاد، داشت به پایین پله ها میرسید.
پیر مرد استاد، داشت به پایین پله ها میرسید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر