۷/۰۲/۱۳۸۶

- دلالی

هر دو داخل ماشین بودیم. درست پیش رویم بود. سعی می­کرد حواسش را به رانندگی بدهد. گاهی چیزی می­گفت. تلاش می­کردم حرف بزنم. چیزی بگویم. اما نمی­شد. حرفم نمی آمد. اصلا نمی­دانم چرا چیزی برای گفتن نداشتم؟ اعصابم خراب شده بود. دیگر به ایستگاه مترو رسیده بودیم. تشکر کردم. پیاده شدم و بعد...
خداحافظ !

بیشتر آدم­ها وقتی که به هم می­رسند سعی می­کنند تمام خاطرات زندگی­شان را بیاد بیاورند و تعریف کنند تا موضوعی برای حرف زدن داشته باشند. اما نمی­دانم چرا من دیگر براحتی نمی­توانم با دهانم حرف بزنم. دهانم جمله هایش را می­بلعد و کوتاه می­کند. حرف­ها زود تمام می­شوند. دوست دارم گوش کنم و با چشمانم پاسخ دهم. با چشمانم سخن بگویم. اما انگار چشم چشم را نمی­خواند. شاید چشم­ها به دلالی ورق­ها عادت کرده اند.

هیچ نظری موجود نیست: