و بالاخره رسید. گاو با دیدن این صحنه در پوست چرمین خودش نمیگنجید. داشت بال در می آورد. میخواست پرواز کند. فکرش را بکن؟ خدا کند آن بالا کاری را که کلاغان میکنند نکند. نمیتوانست باور کند. پیش رویش دشتی بود از شبدرها و علفهای گوناگون و رنگارنگ. آخر او از جایی آمده بود که به سختی میشد علف سبز معطر و خوشمزه ای یافت.اما حالا میتوانست یکجا لم بدهد و گردن کلفت مبارک را خم کند و هر چقدر میخواهد بچرد. خیالش راحت است که گاو است و نیازی به دستشویی ندارد. به گوشه ای از دشت دوید و لپعه لپعه از آن شبدر و علفها بلعید. اولش سریع و با حرص علفها را به دندان میگرفت و از ریشه جدا میکرد. اما بعد کمی آرام شدو از سرعت خود کاهید.
دیگر وقت خواب بود و چشمان درشت خود را روی هم گذاشته بود که ناگهان این فکر به ذهنش رسید که نکند فردا روزی بیدار شود و ببیند دشت خشک است!!! کمی خود را امیدوار کردو سعی کرد بخوابد. صبح روز بعد با بوی تعفنی که شاید از آن لذت میبرد از خواب بیدار شد. خوشحال بود. چرا که دشت هنوز سبز سبز بود. کارش را مثل دیروز ادامه داد. چرید تا سیر شد تا هنگام خواب. اما بازهم آن ترس به سراغش آمده بود. نکند فردا روزی بیدار شود و دشت را خشک شده ببیند!!!
هر شب ترسش بیشتر میشد. دیگر شبها نمیتوانست راحت بخوابد. به سختی خوابش میبرد و در خواب کابوسهای زرد میدید. دیشب نتوانست بخوابد. میخواست خیال خود را راحت کند. شروع کرد به اضافه چریدن و به چریدن ادامه داد. قبلا هم توی دهاتمان دیده بودم چگونه گاز اضافه معده گاوی که زیاد چریده را تخلیه میکنند تا زنده بماند. اما انگار این بیچاره کم شانس بوده و قبل از آنکه ما برسیم ترکیده است. همانطور که میبینید جسدش اینجا افتاده. زنگ میزنم بیایند این لش را خاک کنند. به شما که گفتم. این چند هکتار داخل این دشت ارث پدری ماست. تمام سال سبز است. کسی اینجا را تا به حال حتی به رنگ زردهم ندیده است. تصمیم ندارم آنرا بفروشم. حالا بهتر است برگردیم. بیایید. اتومیبیل را کمی آنطرفتر پارک کرده ام.
هر شب ترسش بیشتر میشد. دیگر شبها نمیتوانست راحت بخوابد. به سختی خوابش میبرد و در خواب کابوسهای زرد میدید. دیشب نتوانست بخوابد. میخواست خیال خود را راحت کند. شروع کرد به اضافه چریدن و به چریدن ادامه داد. قبلا هم توی دهاتمان دیده بودم چگونه گاز اضافه معده گاوی که زیاد چریده را تخلیه میکنند تا زنده بماند. اما انگار این بیچاره کم شانس بوده و قبل از آنکه ما برسیم ترکیده است. همانطور که میبینید جسدش اینجا افتاده. زنگ میزنم بیایند این لش را خاک کنند. به شما که گفتم. این چند هکتار داخل این دشت ارث پدری ماست. تمام سال سبز است. کسی اینجا را تا به حال حتی به رنگ زردهم ندیده است. تصمیم ندارم آنرا بفروشم. حالا بهتر است برگردیم. بیایید. اتومیبیل را کمی آنطرفتر پارک کرده ام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر