۷/۱۴/۱۳۸۶

- مرزبان

امروز هم خبری نیست. بازهم باید با انگشت کوچک پای چپم حرف بزنم. انگشت خوبی است. دوستش دارم. شب ها جایی می خوابد که حسابی سرد است. آنجا را می گویم. وسط برف ها. نمی خواهم زود فاسد شود. صورتش را دوست دارم. خودم نقاشی اش کردم. فردای همان روزی که قطع شد. آدم در تنهایی چه کارها که نمی کند. فعلا که هم صحبت خوبی است. می نشیند روبروی من و در سکوت فقط گوش می دهد. ازبس که حرف می زنم. کاش لب وا کند و چیزی بگوید. دلم برای یک گپ دوستانه می تپد. بهتر است قبل از فاسد شدنش چیزی بگوید. البته به این زودی ها فاسد نمی شود. تا بهار خیلی مانده. راستش دقیق نمی دانم. بارها ساعتم را کوک کرده ام اما خیلی دیر به دیر. گاه مدت ها بدون اینکه نگاهش کنم می خوابید. تقویم ها را سوزانده ام. دیگر بدرد نمی خوردند. از چند سال به این طرف را نداشتند.

هیچ نظری موجود نیست: