و دیگر نمی توانستم فکر کنم. چیزی در پشت تصویر مانیتور مرا می نگریست. کمی نزدیک تر شدم. او تصویر من بود. اما صورت نداشت! گویی صورت خود را پشت سایه ای رنگ پریده گم کرده بودم. وحشت مرا بلعید. چشمانم را بستم و باز کردم. اشاره گر با ایما و اشاره صدایم کرد. به آن خیره شدم. داشت چشمک می زد. بالا و چپ و راست و پایین می دوید. گویی میان حروف به دنبال چیزی می گشت. شاید هرکجا که می خواست می توانسد برود. ولی حقیقت این بود که او تنها یک اشاره گر است. خوب می دانم. گویی او زندانی مربع خود است. هر جا که برود می داند به کدام بنبست می رسد. باید در را بشکنم. اعصابم دیگر نمی کشید. بوی تلخ مزخرفی گرفت. به فیلترش رسیده بود. سیگار را توی نعلبکی کنار صفحه کلید له کردم. گاهی مغزم بی حس می شود. آنقدر که لال گونه به گوشه ای خیره می مانم و به هیچ چیز نمی اندیشم.
از پیاده روی لذت می برم. مخصوصا در خیابانی که بازی نورهای چراغ های وسط خیابان، خلوتی آنرا محکم توی صورتت بزند. غروب بود. جای خوبی را برای قدم زدن می شناسم. منظورم خیابانی است که از شهر خارج می شود و به سمت جنوب می رود. خیابانی با چراغ های نیمه سوخته که لکه های تاریک و روشن زیبایی روی جاده درست می کنند. بارها در آن قدم زده ام. همیشه خلوت است. خیلی کم پیش می آید که ماشینی از آنجا گذر کند. علت پوسیدگی من در آن پایین همین است. امیدوارم کسی مرا ببیند و دفنم کند. گاهی تصمیم گرفتم که تا انتهای آن پیش بروم، اما دیدم بی فایده است. نمی دانم از چه شهرهایی گذر می کند. ولی خوب می دانم که به سمت جنوب می رود. شاید آخرش برسد به جنوب کشور. دریا را می گویم. شاید برسد به لب دریا و آنجا تمام شود! وقتی دیدم می توانم حدس بزنم که به کجا خواهم رسید از تصمیمم برگشتم. شاید من هم مثل آن اشاره گر، زندانی هستم. توف به این کره جغرافیایی مدرسه.
با پای پیاده تا آن خیابان کمتر از ده دقیقه راه است. سیگار و فندکم را برداشتم و در جیب چپم گذاشتم. هنگام برداشتن تلفنم به ذهنم رسید به او زنگ بزنم. خیلی دلم برایش تنگ شده بود. مدت ها است که از حماقتی که در حقش کرده ام گذشته و هنوز او را ندیده ام. گاهی حس می کردم به سختی اس ام اس های مرا جواب می دهد. چرا که جواب هایش کوتاه بودند و صریح. فکر کردم شاید بعدا به او زنگ بزنم . شاید فردا!
هوا کاملا ملایم بود. مدتی بود متال گوش می دادم. فریاد و ناله ای که خواننده متال سرمی داد کمی حالم را بهتر می کرد. شاید فریادها و ضجه های خواننده، جای خالی فریادهایی را که ته گلویم را تهی کرده بود، پر می کرد. مدت ها بود که به دنبال فرصتی می گشتم فریاد بزنم و زار زار اشک بریزم اما نمی شد. شاید نمی توانستم. به هر حال هنگامی که متال گوش می دادم گویی با خواننده هم درد می شدم. گاه فریادش آرامشم را کمتر و دردم را بیشتر می کرد. گاه صدای خرد شدنم را به آهستگی از نفس هایم می شنیدم. آنچه در من گم شده بود جنسی متفاوت داشت. نمی دانم! سعی می کردم اهمیتی ندهم. اما داشت زبانم را در دهانم له می کرد. باید به او زنگ می زدم ولی راستش، راستش می ترسیدم! اینکه ممکن است با زنگ زدنم احساس ناراحتی کند بیشتر از خرد شدنم عذابم می داد چرا که قبلا او را رنجانده بودم.
از پیاده روی لذت می برم. مخصوصا در خیابانی که بازی نورهای چراغ های وسط خیابان، خلوتی آنرا محکم توی صورتت بزند. غروب بود. جای خوبی را برای قدم زدن می شناسم. منظورم خیابانی است که از شهر خارج می شود و به سمت جنوب می رود. خیابانی با چراغ های نیمه سوخته که لکه های تاریک و روشن زیبایی روی جاده درست می کنند. بارها در آن قدم زده ام. همیشه خلوت است. خیلی کم پیش می آید که ماشینی از آنجا گذر کند. علت پوسیدگی من در آن پایین همین است. امیدوارم کسی مرا ببیند و دفنم کند. گاهی تصمیم گرفتم که تا انتهای آن پیش بروم، اما دیدم بی فایده است. نمی دانم از چه شهرهایی گذر می کند. ولی خوب می دانم که به سمت جنوب می رود. شاید آخرش برسد به جنوب کشور. دریا را می گویم. شاید برسد به لب دریا و آنجا تمام شود! وقتی دیدم می توانم حدس بزنم که به کجا خواهم رسید از تصمیمم برگشتم. شاید من هم مثل آن اشاره گر، زندانی هستم. توف به این کره جغرافیایی مدرسه.
با پای پیاده تا آن خیابان کمتر از ده دقیقه راه است. سیگار و فندکم را برداشتم و در جیب چپم گذاشتم. هنگام برداشتن تلفنم به ذهنم رسید به او زنگ بزنم. خیلی دلم برایش تنگ شده بود. مدت ها است که از حماقتی که در حقش کرده ام گذشته و هنوز او را ندیده ام. گاهی حس می کردم به سختی اس ام اس های مرا جواب می دهد. چرا که جواب هایش کوتاه بودند و صریح. فکر کردم شاید بعدا به او زنگ بزنم . شاید فردا!
هوا کاملا ملایم بود. مدتی بود متال گوش می دادم. فریاد و ناله ای که خواننده متال سرمی داد کمی حالم را بهتر می کرد. شاید فریادها و ضجه های خواننده، جای خالی فریادهایی را که ته گلویم را تهی کرده بود، پر می کرد. مدت ها بود که به دنبال فرصتی می گشتم فریاد بزنم و زار زار اشک بریزم اما نمی شد. شاید نمی توانستم. به هر حال هنگامی که متال گوش می دادم گویی با خواننده هم درد می شدم. گاه فریادش آرامشم را کمتر و دردم را بیشتر می کرد. گاه صدای خرد شدنم را به آهستگی از نفس هایم می شنیدم. آنچه در من گم شده بود جنسی متفاوت داشت. نمی دانم! سعی می کردم اهمیتی ندهم. اما داشت زبانم را در دهانم له می کرد. باید به او زنگ می زدم ولی راستش، راستش می ترسیدم! اینکه ممکن است با زنگ زدنم احساس ناراحتی کند بیشتر از خرد شدنم عذابم می داد چرا که قبلا او را رنجانده بودم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر