اکنون آنجاست.
آنجا که عقل احساساتی می شود.
آنجا که هوش، مست است.
آنجا که ذهن، دیوانه است.
آنجا که خواب، بیدار است.
آنجا که رنگ، آب است.
آنجا که هست، نیست!
آنجا که من در میان آن لشکر می نشینم به نظاره جنگی ناخواسته میان عقل و احساس و این تویی که می توانی مرا به عمق جنگ ببری.
آنجا که اذهان هم دیگر را می بندند به گلوله دروغ و تهمت.
آنجا که سرها همه به یک سو می چرخند تا آشکار کنند آنچه را که صورت دیگری از درونشان است.
و حقیقت پشت مغازه دوستی، چه ارزان به فروش می رسد که تنها به ازای چند کلمه می توان آنرا رنگ کرد.
و حقیقت چه شیرین بود اگر در بطری پشت ویترین به کلاغان فروخته نمی شد!
و حقیقت تلخ شد...
تلخ، چون توهم شیرینی عسل در مکیدن قاشقی سرد و فلزی.
و حقیقت چه گرم بود اگر با سردی دستان دیو هزار چهره خاموش نمی شد!
و حقیقت سرد شد...
سرد، چون توهم حرارت آتش بخاری در ایستادن پشت پنجره کلبه ای در زمستان.
و حقیقت چون عرق سرد شرم بر پشت شیشه به نظاره آفتاب می ماند.
چه شرم است این داستان
و به دنبال شادی به دروغ راهی شدن چه درد است.
آری...
و به دنبال شادی به دروغ راهی شدن چه درد است!
شاید همان جبر خدا پایان دهد این راز درد آلود را.
دیگر باید بار بر زمین گذاشت اگر عاشق آزادی در هوای سایه ای.
سلام ای سایه ی رنگین روشن من...
آنجا که عقل احساساتی می شود.
آنجا که هوش، مست است.
آنجا که ذهن، دیوانه است.
آنجا که خواب، بیدار است.
آنجا که رنگ، آب است.
آنجا که هست، نیست!
آنجا که من در میان آن لشکر می نشینم به نظاره جنگی ناخواسته میان عقل و احساس و این تویی که می توانی مرا به عمق جنگ ببری.
آنجا که اذهان هم دیگر را می بندند به گلوله دروغ و تهمت.
آنجا که سرها همه به یک سو می چرخند تا آشکار کنند آنچه را که صورت دیگری از درونشان است.
و حقیقت پشت مغازه دوستی، چه ارزان به فروش می رسد که تنها به ازای چند کلمه می توان آنرا رنگ کرد.
و حقیقت چه شیرین بود اگر در بطری پشت ویترین به کلاغان فروخته نمی شد!
و حقیقت تلخ شد...
تلخ، چون توهم شیرینی عسل در مکیدن قاشقی سرد و فلزی.
و حقیقت چه گرم بود اگر با سردی دستان دیو هزار چهره خاموش نمی شد!
و حقیقت سرد شد...
سرد، چون توهم حرارت آتش بخاری در ایستادن پشت پنجره کلبه ای در زمستان.
و حقیقت چون عرق سرد شرم بر پشت شیشه به نظاره آفتاب می ماند.
چه شرم است این داستان
و به دنبال شادی به دروغ راهی شدن چه درد است.
آری...
و به دنبال شادی به دروغ راهی شدن چه درد است!
شاید همان جبر خدا پایان دهد این راز درد آلود را.
دیگر باید بار بر زمین گذاشت اگر عاشق آزادی در هوای سایه ای.
سلام ای سایه ی رنگین روشن من...