۹/۰۲/۱۳۸۶

- آنجا

اکنون آنجاست.

آنجا که عقل احساساتی می شود.
آنجا که هوش، مست است.
آنجا که ذهن، دیوانه است.
آنجا که خواب، بیدار است.
آنجا که رنگ، آب است.
آنجا که هست، نیست!
آنجا که من در میان آن لشکر می نشینم به نظاره جنگی ناخواسته میان عقل و احساس و این تویی که می توانی مرا به عمق جنگ ببری.
آنجا که اذهان هم دیگر را می بندند به گلوله دروغ و تهمت.
آنجا که سرها همه به یک سو می چرخند تا آشکار کنند آنچه را که صورت دیگری از درونشان است.

و حقیقت پشت مغازه دوستی، چه ارزان به فروش می رسد که تنها به ازای چند کلمه می توان آنرا رنگ کرد.
و حقیقت چه شیرین بود اگر در بطری پشت ویترین به کلاغان فروخته نمی شد!
و حقیقت تلخ شد...
تلخ، چون توهم شیرینی عسل در مکیدن قاشقی سرد و فلزی.
و حقیقت چه گرم بود اگر با سردی دستان دیو هزار چهره خاموش نمی شد!
و حقیقت سرد شد...
سرد، چون توهم حرارت آتش بخاری در ایستادن پشت پنجره کلبه ای در زمستان.
و حقیقت چون عرق سرد شرم بر پشت شیشه به نظاره آفتاب می ماند.

چه شرم است این داستان
و به دنبال شادی به دروغ راهی شدن چه درد است.
آری...
و به دنبال شادی به دروغ راهی شدن چه درد است!

شاید همان جبر خدا پایان دهد این راز درد آلود را.
دیگر باید بار بر زمین گذاشت اگر عاشق آزادی در هوای سایه ای.
سلام ای سایه ی رنگین روشن من...

۸/۲۴/۱۳۸۶

فرشته های ویلچر

و همان کنار درب واگن ایستادم. جای بهتری برای ویلچر پیدا نمی شد. انتهای واگن در نزدیکی من چهار دختر نشسته بودند و با نیش باز بلند بلند حرف می زدند و می خندیدند. سنشان زیاد نبود. ظاهرا دبیرستانی بودند. برای لحظه ای دلم به حال کشورم که برایش زحمت ها کشیده بودم سوخت. دعا دعا می کردم که یک جایی پلیس گشت ارشاد آنها را بگیرد و ادبشان کند. با خودم کلنجار می رفتم که کمتر نگاهشان کنم.
در باز شد و داخل ایستگاه دروازه دولت خزیدم. آسانسور را پیدا نکردم. برای لحظه ای نگران شدم. ویلچر را به سمت جمعیتی که به پله ها هجوم می آوردند چرخاندم. کسی حتی نگاهم نکرد. همه به سمت پله ها می دویدند و هیچ توجه ای به من نداشتند. به یکی از برادران که ظاهرا همکیش من بود خیره ماندم تا نگاهم به نگاهش بیافتد ما حتی نگاهم نکرد. احساس کثیفی مرا فرا گرفته بود. نگران خالی شدن ایستگاه بودم که چشمانم به چهار دختری افتاد که همیشه نیششان باز بود. مرا دیدند. به هم اشاره ای کردند و به سمت من آمدند. با همان لبخندشان سلام کردند. به سختی سعی داشتم پاسخ بدهم که همه کیف و کوله های رنگارنگشان را روی زانوهایم گذاشتند و دور ویلچر حلقه زدند. کوله ها سنگین نبودند. مطمئن بودم کتاب داخلشان نبود ولی بوی خوبی داشتند. به خصوص آنکه روی همه بود و نزدیک بینی ام قرار داشت. تکان های ویلچر شروع شد و من از جایی که بودم فاصله گرفتم. برای لحظه ای گمان کردم تعادلم را روی ویلچر از دست داده ام. دست چپم را دور کوله ها حلقه زدم و سعی کردم دست راستم را به ویلچر بند کنم که مچ دخترک زیر دستم آمد و آن را محکم چسبیدم. ناگهان گرمای دست او مثل غسل ارتماسی توی خوض آب سرد، همه افکارم را شست و با خود برد. بیش از بیست سال بود که دست گرم لطیفی را نگرفته بودم. چشمانم بسته شد. خاطراتم از جلوی چشمانم می گذشتند.
می گفتند اسمش امیر است. دو سال پیش هنگام تمیز کردن اسلحه اش زده بود همه چیزش را پرانده بود. دیگر حتی برای بازگشت به خانه امیدی نداشت چه برسد به اینکه شب را با زنش صبح کند. نمی دانم بچه داشت یا نه؟ حدس می زدم که آخرین آرزویش شهادت است. ماشین ما یک وانت نیسان درب و داغان بود و ما عقب آن نشسته بودیم. وانت تکان های شدیدی می خورد و من که حالت تهوع داشتم، سرم را پایین گرفته بودم و به پوتین هایم خیره شده بودم. ناگهان صدای مهیبی شنیدم و بعد سکوت دشت را خورد. سر امیر روبرویم افتاده بود. چشمانش باز مانده بود و به من خیره شده بود. من در پاهایم هیچ حسی نداشتم. سعی کردم پاهایم را تکان بدهم اما نتوانستم. خوابم برد. چند باری بیدار شدم. توی بیمارستان بودم و شنیدم که ماشینمان رفته روی مین. گیج بودم. هر دو پایم را نداشتم. فرشته گریه می کرد. خوابم برد. وقتی بیدار شدم فرشته را دیدم. چند نفر دیگر هم آمده بودند و دور تختم جمع شده بودند. بالاخره کاغذهایی را که خواسته بودم پیش رویم گذاشتند. چشمانش همه اشک بود. نمی دانم او هم دلش بود یا نه، اما این خواسته من هم بود. مدت زیادی نبود که باهم ازدواج کرده بودیم. برای آخرین بار مچ دستش را گرفتم و چشمانم را بستم.
دیگر تکان نمی خوردم. جایی که هوای آزاد به صورتم می خورد ساکن شده بودم. دست لطیفی آرام انگشتان مرا باز کرد و روی زانوهایم احساس سبکی کردم. کمی صبر کردم و چشمانم را باز کردم. روبروی ورودی ایستگاه دروازه دولت بودم. کسی دور و برم نبود. فرشته های کوچولوی زیبا رفته بودند. عرق دست فرشته کوچولو را که به دستم مالیده بود بوییدم. فقط بوی کیفش را نمی داد. بوی خاصی بود. بوی خوبی بود. آن بو را دوست داشتم. دستم را به پیراهنم مالیدم. یادم آمد. بوی فرشته بود. پیراهنم بوی فرشته را می داد.

۸/۱۰/۱۳۸۶

- سایه

و ناگهان یک روشنایی خیره کننده دیدم. چشمانم را بستم. فضا بوی دود و بنزین می داد. خود را در آغوشش دیدم. دستانش دور کمرم حلقه شده بود. ناخوداگاه دستانم به دور بدنش پیچیدم. ناگهان مرا رها کرد و دستم را گرفت و گفت: « بیا بابا. بیا بریم نشانت دهم ». از بودنش اصلا تعجب نکرده بودم. گویی سال ها بود او را می شناختم. آن چشمان درشت طلایی با آن گونه های برامده و زیبا و لبخند همیشگی اش، آنقدر برایم آشنا بود که عاشقش نشدم. عاشقش بودم. نمی دانم از کی؟ ولی در آن لحظات به این چیز ها فکر نمی کردم. مرا به دنبال خود می کشید. هنوز هم صدای خنده اش گاه به گاه در ذهنم می پیچد. در پاهایم حسی نداشتم. گویی پاهایم روی زمین کشیده می شد. بیابان برهوت بود و من سرگرم تماشای زلف هایش بودم که در باد گرم بیابانی می رقصیدند. ناگاه خود را کنار سازه ی گِلی عظیمی دیدم که به سختی می شد به بالای آن نگریست. در دیوارهای آن نشانی از چهارچوب درب یا پنجره دیده نمی شد. در عوض پله کان های چوبی که از دیوار بیرون زده بودند و تا پشت بام ادامه داشتند دور تا دور سازه مکعبی شکل را پوشانده بود. نگاهی به من انداخت. با همان لبخند همیشگی اش. خود را در انتهای پله ها دیدم. آیا همه ی آنها را طی کرده بودیم؟ شگفتی در سراسر ذهنم پیچید. زمان ها برایم تکه تکه شده بودند. همچون فلش بکی، از اپیزودی به اپیزود دیگر فرار می کردیم.
آن بالا خیلی شلوغ بود. فضا بوی دود و بنزین می داد. میز هایی که روی همه شان علم ریخته بودند همه جا دیده می شد. مردان و زنانی که لباسی مانند لباس دکتر های بیمارستان در تن داشتند دور میزها حلقه زده بودند و به وسایلی که شبیه به ابزارهای آزمایشی فیزیک بودند و از گل و لای ساخته و پرداخته شده بودند، خیرگون می نگریستند. یکی از آنها به سمت ما آمد. در دستانش سطل رنگ و قلم مو بود. به پشت سر ما خزید و با آن قلم مویش شروع کرد به کشیدن سایه ی من روی زمین. در آن لحظه بود که ترس در چشمانش موج زد. آفتاب را می دیدیم. اما سایه ای از من روی زمین وجود نداشت و آن مرد داشت سایه ی مرا روی زمین نقاشی می کرد. دستم را رها کرد. به این سو و آن سو می دوید. گویی از من ترسیده بود. خشکم زده بود. نمی توانستم حرکت کنم. می ترسیدم سایه ام با من نیاید. سایه ای قلابی برای خود درست کرده بودم. مانده بودم بدون سایه. داشت به سمت لبه ی پشت بام می دوید. از سایه ام جدا شدم و به سمتش دویدم. صدایش کردم. در حالی که داشت می دوید سرش را به سمت من برگرداند. می خواستم بگویم که ...
سقوط کرد. او را در میان آسمان و زمین در حالی که مرا می نگریست دیدم. طاقتم طاق شده بود. پریدم. چیزی برای از دست دادن برایم نمانده بود. باید به او می رسیدم. باید او را در آغوشم می فشردم. باور کردنی نبود. به سادگی ی یک سایه او را از دست داده بودم. چیزی مرا جذب می کرد. نمی دانم به سمت پایین بود یا بالا. در آن لحظات مبدا مختصاتی نداشتم. معلق بودم. حتی در افکارم. فقط حس می کردم که از او دور می شوم. چشمانم را بستم. به پشت، روی سطح سردی پهن شده بودم و حرارت زیادی را در جلوی خود حس می کردم. در پهلویم سوزش خاصی را از درون حس می کردم. یادم آمد که پهلویم سوراخ شد و روی زمین افتادم. اما بعد نمی دانم چه شد. یادم نمی آید. چشمانم را باز کردم. لحظه ای فکر کردم که در فلز فرو رفته ام. فلزی خاکی رنگ درست در جلوی چشمانم قرار داشت. قسمت هایی از آن زنگ زده بودند. خود را زیر چند تن فلز یافتم. یک اتومبیل ارتشی بود. نمی دانم کی با من تصادف کرده بود. راننده اش را خودم با تیر زده بودم. هنگامی که داشت به سمت سنگر ما شلیک می کرد. بوی بنزین را می شنیدم. داشت روی ساق پای چپم می ریخت. تنها جرقه ای کافی بود و با گلوله ای مهیا شد.