هر دو داخل ماشین بودیم. درست پیش رویم بود. سعی میکرد حواسش را به رانندگی بدهد. گاهی چیزی میگفت. تلاش میکردم حرف بزنم. چیزی بگویم. اما نمیشد. حرفم نمی آمد. اصلا نمیدانم چرا چیزی برای گفتن نداشتم؟ اعصابم خراب شده بود. دیگر به ایستگاه مترو رسیده بودیم. تشکر کردم. پیاده شدم و بعد...
خداحافظ !
بیشتر آدمها وقتی که به هم میرسند سعی میکنند تمام خاطرات زندگیشان را بیاد بیاورند و تعریف کنند تا موضوعی برای حرف زدن داشته باشند. اما نمیدانم چرا من دیگر براحتی نمیتوانم با دهانم حرف بزنم. دهانم جمله هایش را میبلعد و کوتاه میکند. حرفها زود تمام میشوند. دوست دارم گوش کنم و با چشمانم پاسخ دهم. با چشمانم سخن بگویم. اما انگار چشم چشم را نمیخواند. شاید چشمها به دلالی ورقها عادت کرده اند.
خداحافظ !
بیشتر آدمها وقتی که به هم میرسند سعی میکنند تمام خاطرات زندگیشان را بیاد بیاورند و تعریف کنند تا موضوعی برای حرف زدن داشته باشند. اما نمیدانم چرا من دیگر براحتی نمیتوانم با دهانم حرف بزنم. دهانم جمله هایش را میبلعد و کوتاه میکند. حرفها زود تمام میشوند. دوست دارم گوش کنم و با چشمانم پاسخ دهم. با چشمانم سخن بگویم. اما انگار چشم چشم را نمیخواند. شاید چشمها به دلالی ورقها عادت کرده اند.