۷/۰۲/۱۳۸۶

- دلالی

هر دو داخل ماشین بودیم. درست پیش رویم بود. سعی می­کرد حواسش را به رانندگی بدهد. گاهی چیزی می­گفت. تلاش می­کردم حرف بزنم. چیزی بگویم. اما نمی­شد. حرفم نمی آمد. اصلا نمی­دانم چرا چیزی برای گفتن نداشتم؟ اعصابم خراب شده بود. دیگر به ایستگاه مترو رسیده بودیم. تشکر کردم. پیاده شدم و بعد...
خداحافظ !

بیشتر آدم­ها وقتی که به هم می­رسند سعی می­کنند تمام خاطرات زندگی­شان را بیاد بیاورند و تعریف کنند تا موضوعی برای حرف زدن داشته باشند. اما نمی­دانم چرا من دیگر براحتی نمی­توانم با دهانم حرف بزنم. دهانم جمله هایش را می­بلعد و کوتاه می­کند. حرف­ها زود تمام می­شوند. دوست دارم گوش کنم و با چشمانم پاسخ دهم. با چشمانم سخن بگویم. اما انگار چشم چشم را نمی­خواند. شاید چشم­ها به دلالی ورق­ها عادت کرده اند.

۷/۰۱/۱۳۸۶

- لکه

داشت بالا می­رفت.
خسته بود اما...
در وجودش امید در جریان بود!
نفس زنان ادامه می­داد ...
ولی صدای نفس­هاشو کسی نمی­شنید!
داشت از آخرین پله با زحمت بالا می­رفت.
آه خدای من، چه تلاشی!!!
آره...
اون بالاخره موفق شد بود.
اون یه پله ی دیگه هم بالا رفته بود.
یه پله ی دیگه ...!!
مورچه جوان داشت به آرزوی خود می­رسید...
هزار آرزوی نگفته ... احساس­های نهفته .... استعدادهای نشکفته ...
یه پله ی دیگه ...
ناگهان مورچه هیچ احساس کرد.
لکه ی سیاهی شد برروی سنگ فرش راه پله.
...
پیر مرد استاد، داشت به پایین پله ها می­رسید.

۶/۲۸/۱۳۸۶

- سلام چشم عزیز

عجب دوره زمانه ای شده! گوش­ها دارند جای خود را به چشم­ها می­دهند تا پس از هزاران سال خستگی، دوره ی استراحتشان شروع شود. همه می­توانند بخوانند. می­گویند از برکات انقلاب و نهضت سوادآموزی است! حالا من مانده ام بدون گوش! خیلی ها مانده اند بدون گوش. بسیار سعی کردم گوش دیگران باشم. بعضی هم که فقط به دنبال گوش هستند. گاهی آنقدر حرف به خورد آدم می­دهند که نزدیک است بالا بیاورم!
شاید اینجا بشود چیزهایی را گفت که چشم­ها بشنوند.