۸/۰۴/۱۳۸۶

- کافی میکس

بهترین جا همین جاست.
می توانی تمام روز در حالی که بیرون بارون می زند به شیشه ها، درست همین جا بشینی و کافی میکس بنوشی. تنها در تمام روزی بدون حرف. ظرف گرم کافی میکس را دودستی می چسبی تا لذت حرارت را احساس کنی. هزاران تصویر را رد می کنی. گیج و گنگ و مست، از کنار همه آنها همچون بلور عبور می کنی. به آینه می رسی. تصویری در آینه. کسی آنجاست؟ دیگر بستن چشم ها هم بی فایده است. در آن ته ته تاریکی، شکلی نا مفهوم نوری دارد. با هاله ای که دور تا دور محیط بسته اش را احاطه کرده. همچون دری به نور. می خواهی داخلش بشوی. سعی می کنی اما بی فایده است. کاش می شد داخلش شد! شاید آن سو جایی باشد با آدم هایی که مثل تو نیستند. کسی آنجاست؟ من فقط یک تصویر هستم. برای چه مبارزه می کنم؟ همه آنها تصاویری بیش نیستند. تصویرهای بیچاره. می خواهند تصویر همدیگر را پاک کنند. تصویرهای رنگی بیچاره. همه آنها فقط تصویر هستند. من فقط یک تصویر هستم. نور چاه کم سو می شود. دوست نداری برگردی. رنگش به سبز تیره می زند بعد سبز لجنی و بعد در خاکستری، سفری به سیاهی می کند و بعد تاریکی. سعی بی فایده است. بی فایده بود. خاموش می شود. تو در تاریکی خودت، تصویر خود را هم می بازی. دیگر حتی تصویر هم نیستی. برای چه مبارزه می کنم. برای چه مبارزه می کنم. بی خیالش. تصویر آینه.
...
بی خیالش.
می خواهی تمام روز را همین جا بنشینی و کافی میکس بنوشی.
کافی میکس گرم گرم گرم لای دستانت.
لذتی برای تمام روز بارانی.
تمام روز بارانی.
تمام روز.

۷/۲۷/۱۳۸۶

- تپش قلب

و هر روز حالم بدتر و بدتر شد آقای دکتر. وقتی کسی صدایم می کند تپش قلب پیدا می کنم. اصلا من با صدا مشکل دارم. صداها را خوب می شنوم ولی نمی توانم آن ها را به خاطر بیاورم. راستش حافظه شنیداریم ضعیف است. هرگز نتوانستم از صدا ها تصویر بسازم. گاهی سعی کردم برای صداهایی که می شنوم نمودارهایی رسم کنم. اما انصاف دهید که حفظ کردن یک سری خطوط پشت سر هم کار ساده ای نیست. البته حافظه دیداری خوبی دارم. از همان اوان کودکی هم قبل از امتحانات، فقط به صفحات کتاب نگاه می کردم. کافی بود نگاهی به متون داخل کتاب کنم تا حتی محل قرار گیری ویرگول ها را نیز در تصویری که از کل صفحه کتاب در ذهنم نقش می بست بخاطر بیاورم. فکرش را بکنید. چگونه ممکن است جزئیات صورت او را فراموش کنم. با آن چشم هایی که سیاهی و سفیدی آنها مرا به دنیای تشدید می برد. نمی توانستم خاکستری دوستش داشته باشم. مطلق است. احساسم را می گویم. چشمانی که زیر آن ابروهای زیبا نقش بازی می کردند مرا حالی به حالی می کرد. گویی ابروهایش سوار بر آن گوی های خیالی، فرمان احساسات من بودند. بالا و پایین شدنشان پلکانی بود از فرش تا عرش. دیوانه آن نقش ها بودم. نمی توانم آن نقوش صورتی رنگ که روی مرواریدها را پوشانده بود توصیف کنم. وقتی مرا صدا می کرد تپش قلب پیدا می کردم. دلم می لرزید. لبانم خشک می شد. داخل مترو که می نشستیم ساعت ها و ساعت ها او را نگاه می کردم. خیره گون. منتظر بودم مرا صدا کند. خیلی تلاش کردم لحن صدایش را حفظ کنم اما نشد. آنقدر منتظر صدایش ماندم که رفت! نمی دانم چرا رفت. شاید به خاطر این چند تار مو بود. شاید چون ترسیده بودم. همیشه ترس داشتم. وقتی کسی را می دیدم که کچل است ترس تمام وجودم را فرا می گرفت. آخرش هم روزی چشم باز کردم و دیدم من نیز کچل شده ام. نگاه کنید. این بالا چند تار مو بیشتر نمانده. می بینید؟ کاش صدایش در خاطرم می ماند.
خوب معلوم است که چرا مشکل پیدا کردم. از وقتی که او رفته هر کس صدایم می کند تپش قلب پیدا می کنم. هر روز حالم بدتر و بدتر شد آقای دکتر. وقتی کسی صدایم می کند...

۷/۲۳/۱۳۸۶

- انتظار

گوشی رو بر می دارم.
بعد انتظار...
یه صدایی میاد
بووووووووووووووق...
و باز هم انتظار...
چرا کسی گوشی رو بر نمی داره؟
مگه اونجا نفسی جریان نداره؟
بووووووووووووووق...
همش همین صدای لعنتی میاد
مثل صدای مرگ، که از اونطرف به گوش می رسه...
شاید این فریاد قلبی است که توان حرکت نداره...
بووووووووووووووق...
آهای ...
کسی اونجا نیست؟
یکی جواب بده
خواهش می کنم...
از این صدای ممتد خسته شدم
برام تکراری شده...
بووووووووووووووق...
چرا ما مجبوریم همش این صدا رو بشنویم؟
داره گوشم به این صدا عادت می کنه...
شاید در اونطرف خط، دیگه کسی این صدا رو نمی شنوه.
خسته شدم...
یکی جواب بده
خواهش می کنم...
خواهش میکنم...
یکی جواب بده...
بووووووووووووووق...
...
بوووق... بوووق... بوووق... بوووق... بوووق....
...
اشکی از گوشه ی لبخندم سرخورد و روی شماره ی صفر افتاد...
چه لذت بخش...
...
بعد یه صدا...
بعد سکوت...

۷/۱۸/۱۳۸۶

- اپیزود آخر

و دیگر نمی توانستم فکر کنم. چیزی در پشت تصویر مانیتور مرا می نگریست. کمی نزدیک تر شدم. او تصویر من بود. اما صورت نداشت! گویی صورت خود را پشت سایه ای رنگ پریده گم کرده بودم. وحشت مرا بلعید. چشمانم را بستم و باز کردم. اشاره گر با ایما و اشاره صدایم کرد. به آن خیره شدم. داشت چشمک می زد. بالا و چپ و راست و پایین می دوید. گویی میان حروف به دنبال چیزی می گشت. شاید هرکجا که می خواست می توانسد برود. ولی حقیقت این بود که او تنها یک اشاره گر است. خوب می دانم. گویی او زندانی مربع خود است. هر جا که برود می داند به کدام بنبست می رسد. باید در را بشکنم. اعصابم دیگر نمی کشید. بوی تلخ مزخرفی گرفت. به فیلترش رسیده بود. سیگار را توی نعلبکی کنار صفحه کلید له کردم. گاهی مغزم بی حس می شود. آنقدر که لال گونه به گوشه ای خیره می مانم و به هیچ چیز نمی اندیشم.
از پیاده روی لذت می برم. مخصوصا در خیابانی که بازی نورهای چراغ های وسط خیابان، خلوتی آنرا محکم توی صورتت بزند. غروب بود. جای خوبی را برای قدم زدن می شناسم. منظورم خیابانی است که از شهر خارج می شود و به سمت جنوب می رود. خیابانی با چراغ های نیمه سوخته که لکه های تاریک و روشن زیبایی روی جاده درست می کنند. بارها در آن قدم زده ام. همیشه خلوت است. خیلی کم پیش می آید که ماشینی از آنجا گذر کند. علت پوسیدگی من در آن پایین همین است. امیدوارم کسی مرا ببیند و دفنم کند. گاهی تصمیم گرفتم که تا انتهای آن پیش بروم، اما دیدم بی فایده است. نمی دانم از چه شهرهایی گذر می کند. ولی خوب می دانم که به سمت جنوب می رود. شاید آخرش برسد به جنوب کشور. دریا را می گویم. شاید برسد به لب دریا و آنجا تمام شود! وقتی دیدم می توانم حدس بزنم که به کجا خواهم رسید از تصمیمم برگشتم. شاید من هم مثل آن اشاره گر، زندانی هستم. توف به این کره جغرافیایی مدرسه.
با پای پیاده تا آن خیابان کمتر از ده دقیقه راه است. سیگار و فندکم را برداشتم و در جیب چپم گذاشتم. هنگام برداشتن تلفنم به ذهنم رسید به او زنگ بزنم. خیلی دلم برایش تنگ شده بود. مدت ها است که از حماقتی که در حقش کرده ام گذشته و هنوز او را ندیده ام. گاهی حس می کردم به سختی اس ام اس های مرا جواب می دهد. چرا که جواب هایش کوتاه بودند و صریح. فکر کردم شاید بعدا به او زنگ بزنم . شاید فردا!
هوا کاملا ملایم بود. مدتی بود متال گوش می دادم. فریاد و ناله ای که خواننده متال سرمی داد کمی حالم را بهتر می کرد. شاید فریادها و ضجه های خواننده، جای خالی فریادهایی را که ته گلویم را تهی کرده بود، پر می کرد. مدت ها بود که به دنبال فرصتی می گشتم فریاد بزنم و زار زار اشک بریزم اما نمی شد. شاید نمی توانستم. به هر حال هنگامی که متال گوش می دادم گویی با خواننده هم درد می شدم. گاه فریادش آرامشم را کمتر و دردم را بیشتر می کرد. گاه صدای خرد شدنم را به آهستگی از نفس هایم می شنیدم. آنچه در من گم شده بود جنسی متفاوت داشت. نمی دانم! سعی می کردم اهمیتی ندهم. اما داشت زبانم را در دهانم له می کرد. باید به او زنگ می زدم ولی راستش، راستش می ترسیدم! اینکه ممکن است با زنگ زدنم احساس ناراحتی کند بیشتر از خرد شدنم عذابم می داد چرا که قبلا او را رنجانده بودم.

۷/۱۴/۱۳۸۶

- مرزبان

امروز هم خبری نیست. بازهم باید با انگشت کوچک پای چپم حرف بزنم. انگشت خوبی است. دوستش دارم. شب ها جایی می خوابد که حسابی سرد است. آنجا را می گویم. وسط برف ها. نمی خواهم زود فاسد شود. صورتش را دوست دارم. خودم نقاشی اش کردم. فردای همان روزی که قطع شد. آدم در تنهایی چه کارها که نمی کند. فعلا که هم صحبت خوبی است. می نشیند روبروی من و در سکوت فقط گوش می دهد. ازبس که حرف می زنم. کاش لب وا کند و چیزی بگوید. دلم برای یک گپ دوستانه می تپد. بهتر است قبل از فاسد شدنش چیزی بگوید. البته به این زودی ها فاسد نمی شود. تا بهار خیلی مانده. راستش دقیق نمی دانم. بارها ساعتم را کوک کرده ام اما خیلی دیر به دیر. گاه مدت ها بدون اینکه نگاهش کنم می خوابید. تقویم ها را سوزانده ام. دیگر بدرد نمی خوردند. از چند سال به این طرف را نداشتند.

۷/۱۲/۱۳۸۶

- لش

و بالاخره رسید. گاو با دیدن این صحنه در پوست چرمین خودش نمی­گنجید. داشت بال در می آورد. می­خواست پرواز کند. فکرش را بکن؟ خدا کند آن بالا کاری را که کلاغان می­کنند نکند. نمی­توانست باور کند. پیش رویش دشتی بود از شبدرها و علف­های گوناگون و رنگارنگ. آخر او از جایی آمده بود که به سختی می­شد علف سبز معطر و خوشمزه ای یافت.اما حالا می­توانست یکجا لم بدهد و گردن کلفت مبارک را خم کند و هر چقدر می­خواهد بچرد. خیالش راحت است که گاو است و نیازی به دستشویی ندارد. به گوشه ای از دشت دوید و لپعه لپعه از آن شبدر و علف­ها بلعید. اولش سریع و با حرص علف­ها را به دندان می­گرفت و از ریشه جدا می­کرد. اما بعد کمی آرام شدو از سرعت خود کاهید.
دیگر وقت خواب بود و چشمان درشت خود را روی هم گذاشته بود که ناگهان این فکر به ذهنش رسید که نکند فردا روزی بیدار شود و ببیند دشت خشک است!!! کمی خود را امیدوار کردو سعی کرد بخوابد. صبح روز بعد با بوی تعفنی که شاید از آن لذت میبرد از خواب بیدار شد. خوشحال بود. چرا که دشت هنوز سبز سبز بود. کارش را مثل دیروز ادامه داد. چرید تا سیر شد تا هنگام خواب. اما بازهم آن ترس به سراغش آمده بود. نکند فردا روزی بیدار شود و دشت را خشک شده ببیند!!!
هر شب ترسش بیشتر می­شد. دیگر شب­ها نمی­توانست راحت بخوابد. به سختی خوابش می­برد و در خواب کابوس­های زرد می­دید. دیشب نتوانست بخوابد. می­خواست خیال خود را راحت کند. شروع کرد به اضافه چریدن و به چریدن ادامه داد. قبلا هم توی دهاتمان دیده بودم چگونه گاز اضافه معده گاوی که زیاد چریده را تخلیه می­کنند تا زنده بماند. اما انگار این بیچاره کم شانس بوده و قبل از آنکه ما برسیم ترکیده است. همانطور که می­بینید جسدش اینجا افتاده. زنگ می­زنم بیایند این لش را خاک کنند. به شما که گفتم. این چند هکتار داخل این دشت ارث پدری ماست. تمام سال سبز است. کسی اینجا را تا به حال حتی به رنگ زردهم ندیده است. تصمیم ندارم آنرا بفروشم. حالا بهتر است برگردیم. بیایید. اتومیبیل را کمی آنطرفتر پارک کرده ام.

- متال

بالاخره بعد از سه هفته زنگ زدند. گفتند که فن کامپیورت رسیده است و می­توانی بیایی آن را تحویل بگیری. خوشحال شدم. چرا که فهمیدم جنگ و دعوای این دو آدم گُنده و احمق، هرچند که در آمدن یک فن! تاخییر زیادی انداخت، اما نتوانست جلوی آمدنش را بگیرد. با امیدواری راه افتادم. با افطار دو ساعت بیشتر فاصله نداشتم. سروصدای زیادی از بعضی مغازه ها و بلندگوها و تاکسی ها به گوش می­رسید. یادم آمد که فردا نوزدهم است. آقای راننده پخش را برایمان روشن کرد. فکر کنم کسی ناله می­زد! به طور خاصی هم ناله می­زد. داخلش موسیقی جریان داشت.

روزهای عزا که از راه می­رسند، موسیقی خاصی در گوش آدم زمزمه می­کنند. اگر شعرش را عوض کنند می­شود آن را در تمام سال گوش داد. ضجه ی مردی با صدای خشن که در زمینه آن یک ریتم نسبتا یکنواخت، سبکی نو از متال را در ذهن تداعی می­کند. سبکی که من آن را ( Weep Metal ) می­نامم.